بهار نارنج بوی تو را می دهد ..
آموزش بدون پرورش
ما، می گویم ما یعنی تمام هم ورودی هایم به انضمام من، از تحصیل شانس نیاوردیم. از همان اول دبیرستان که کتاب ریاضی مان عوض شد معلوم بود که می خواهند موش آزمایشگاهی مان کنند. دلم نمی خواهد آن روزهای سخت را مرور کنم. خلاصه اش که کنکور دادیم و خرم و خرامان منتظر بودیم هواپیمایی، هلیکوپتری چیزی بیاید جلوی در خانه مان و ما را با احترام فراوان با خود ببرد دانشگاه برتر کشور اما چه شد؟! هیچ. گیر دانشگاهی افتادیم که ته دنیا بود. اصلا هر وقت نوبت ما می شود ته دنیا نصیب مان می شود! شنبه جشن فارغ التحصیلی است و دانشگاه تنها زحمت تایید مجوزش را کشیده است. از پیدا کردن تالار ارزان تر گرفته تا تهیه لباس و کلاه و تندیس و هر چه که برای جشن نیاز است و هزینه مالی و دعوت اساتید و همه و همه را خودمان انجام داده ایم. تا این اندازه بدشانس هستیم. جالبی قضیه این است که دانشگاه ما فقط برای ما جهنم است. کمی آن طرف تر، دانشجویانی درس می خوانند که دانشگاه مان برای شان بهشت است. آن ها حال می کنند و ما در حال جزغاله شدن هستیم!!
در گیر و دار این روزها که وقت سر خاراندن ندارم و با کلی تمرین آزمایشگاه انجام نداده، مسئول اجرایی جشن از من خواسته که متن روز جشن را بنویسم. چهار پنج روزی می شود که گفته و من هنوز یک صفحه هم ننوشتم. یعنی کلی با خودم کلنجار می روم که برو بنویس دختر ولی نمی توانم. تا چهارشنبه هم بیشتر وقت ندارم. کس دیگری هم نیست که بتواند متن را بنویسد. من خیلی به این موضوع فکر کرده ام که چرا بین پنجاه شصت نفر آدم تنها من می توانم از پس چنین کاری بربیایم. شاید به نظر برسد من خوش حالم که می توانم برخلاف خیلی ها بنویسم اما این طور نیست. برایم تاسف بار است که خیلی از ما چنین توانی نداریم. قرار هم نیست شق القمر کنیم. تنها باید متنی از چهار سال تحصیل نوشته شود. همین، اما کسی غیر از من پیدا نمی شود که بتواند بنویسد. به نظرم باید برای چنین آدم هایی چاره ای جدی کرد. آدم هایی که موش آزمایشگاهی شدند ولی هیچ چیزی از دوران تحصیل شان یاد نگرفته اند. هیچ!!
آموزش بدون پرورش
ما، می گویم ما یعنی تمام هم ورودی هایم به انضمام من، از تحصیل شانس نیاوردیم. از همان اول دبیرستان که کتاب ریاضی مان عوض شد معلوم بود که می خواهند موش آزمایشگاهی مان کنند. دلم نمی خواهد آن روزهای سخت را مرور کنم. خلاصه اش که کنکور دادیم و خرم و خرامان منتظر بودیم هواپیمایی، هلیکوپتری چیزی بیاید جلوی در خانه مان و ما را با احترام فراوان با خود ببرد دانشگاه برتر کشور اما چه شد؟! هیچ. گیر دانشگاهی افتادیم که ته دنیا بود. اصلا هر وقت نوبت ما می شود ته دنیا نصیب مان می شود! شنبه جشن فارغ التحصیلی است و دانشگاه تنها زحمت تایید مجوزش را کشیده است. از پیدا کردن تالار ارزان تر گرفته تا تهیه لباس و کلاه و تندیس و هر چه که برای جشن نیاز است و هزینه مالی و دعوت اساتید و همه و همه را خودمان انجام داده ایم. تا این اندازه بدشانس هستیم. جالبی قضیه این است که دانشگاه ما فقط برای ما جهنم است. کمی آن طرف تر، دانشجویانی درس می خوانند که دانشگاه مان برای شان بهشت است. آن ها حال می کنند و ما در حال جزغاله شدن هستیم!!
در گیر و دار این روزها که وقت سر خاراندن ندارم و با کلی تمرین آزمایشگاه انجام نداده، مسئول اجرایی جشن از من خواسته که متن روز جشن را بنویسم. چهار پنج روزی می شود که گفته و من هنوز یک صفحه هم ننوشتم. یعنی کلی با خودم کلنجار می روم که برو بنویس دختر ولی نمی توانم. تا چهارشنبه هم بیشتر وقت ندارم. کس دیگری هم نیست که بتواند متن را بنویسد. من خیلی به این موضوع فکر کرده ام که چرا بین پنجاه شصت نفر آدم تنها من می توانم از پس چنین کاری بربیایم. شاید به نظر برسد من خوش حالم که می توانم برخلاف خیلی ها بنویسم اما این طور نیست. برایم تاسف بار است که خیلی از ما چنین توانی نداریم. قرار هم نیست شق القمر کنیم. تنها باید متنی از چهار سال تحصیل نوشته شود. همین، اما کسی غیر از من پیدا نمی شود که بتواند بنویسد. به نظرم باید برای چنین آدم هایی چاره ای جدی کرد. آدم هایی که موش آزمایشگاهی شدند ولی هیچ چیزی از دوران تحصیل شان یاد نگرفته اند. هیچ!!
بشور این روزها را ..
ببار باران! ببار! من همان رهگذر خیابان های تنهایی ام! مرا از تو هراسی نیست! هر چه تندتر شوی قدم هایم آهسته تر می شوند! ببار عزیزکم! بگذار مردم نادان شهر غرولند کنند. آن ها که نمی دانند تو، وسط این روز روشن خنک چقدر دوست داشتنی است! از مردم نادان که توقعی نمی رود. آن ها فقط به فکر کالج های گران قیمت و بزک دوزک های بدقواره شان هستند. من اما هراسی ندارم! بزک دوزکی ندارم. تو ببار. تو بلا باش و بر سر شهر نازل شو. خیس کن. خیسِ خیس کن. خیسِ خیسم کن. بشور از من همه فکر و خیال های این روزهایم را. ببار عزیزکم! ببار و بشوی! من از تو خسته نمی شوم. من از این قدم زدن ها زده نمی شوم. ببار و این فکرهای پلید را بشوی و ببر. کمک کن نفسی تازه کنم. کمک کن عزیزکم!
+نمی نویسم دلیل دارد. دلیلش هم بعدها خواهم گفت. به دنبال چاره می گردم و همه شان هم درد دارند!
بشور این روزها را ..
ببار باران! ببار! من همان رهگذر خیابان های تنهایی ام! مرا از تو هراسی نیست! هر چه تندتر شوی قدم هایم آهسته تر می شوند! ببار عزیزکم! بگذار مردم نادان شهر غرولند کنند. آن ها که نمی دانند تو، وسط این روز روشن خنک چقدر دوست داشتنی است! از مردم نادان که توقعی نمی رود. آن ها فقط به فکر کالج های گران قیمت و بزک دوزک های بدقواره شان هستند. من اما هراسی ندارم! بزک دوزکی ندارم. تو ببار. تو بلا باش و بر سر شهر نازل شو. خیس کن. خیسِ خیس کن. خیسِ خیسم کن. بشور از من همه فکر و خیال های این روزهایم را. ببار عزیزکم! ببار و بشوی! من از تو خسته نمی شوم. من از این قدم زدن ها زده نمی شوم. ببار و این فکرهای پلید را بشوی و ببر. کمک کن نفسی تازه کنم. کمک کن عزیزکم!
+نمی نویسم دلیل دارد. دلیلش هم بعدها خواهم گفت. به دنبال چاره می گردم و همه شان هم درد دارند!
بیست و چهار ساعت بعد
زندگی بدون امتحان زیباتر است. یعنی خیلی زیباتر است. اصلا خیلی خیلی زیباتر است. با این که تا یک ماه دیگر فکر و خیال نمی گذارد یک آب خوش از گلوی من پایین برود ولی همین که دغدغه درس های نخوانده و تست های نزده را ندارم خودش ته خوش بختی است. مثل آن که وزنه ای به وزن کره زمین را از شانه ام برداشته باشند. کلی به خودم رسیده ام. دورهمی دیدم. تا لنگ ظهر خوابیدم. دستی به سر و روی زندگی ام کشیدم. کتاب هایم را جمع کردم. جارو زدم. کوکوی تره درست کردم. ورزش کردم. قالب وبلاگم را کمی شادتر کردم و کلا دیشب و امروز را زندگی کردم. آن هم به معنای واقعی کلمه. البته یک وقتی فکر نکنید من از آن بچه تنبل ها هستم. تنبل هستم ولی نه در درس خواندن. تنبل هستم در امتحان دادن. من از آن دسته دانش آموزانی بودم که از درس و مدرسه و معلم و ناظم و مدیر، کنسل شدن امتحانش را در حد مرگ دوست داشت. آن قدر که حاضر بودم تا آخر عمر درس بخوانم ولی یک امتحان هم ندهم. از بچگی همین بودم، الان هم همین طور هستم. از امتحان بدم می آید. برای همین است امروز به معنای واقعی زندگی کردم. من بدون دغدغه ی امتحان زنده ترم :) .
بیست و چهار ساعت بعد
زندگی بدون امتحان زیباتر است. یعنی خیلی زیباتر است. اصلا خیلی خیلی زیباتر است. با این که تا یک ماه دیگر فکر و خیال نمی گذارد یک آب خوش از گلوی من پایین برود ولی همین که دغدغه درس های نخوانده و تست های نزده را ندارم خودش ته خوش بختی است. مثل آن که وزنه ای به وزن کره زمین را از شانه ام برداشته باشند. کلی به خودم رسیده ام. دورهمی دیدم. تا لنگ ظهر خوابیدم. دستی به سر و روی زندگی ام کشیدم. کتاب هایم را جمع کردم. جارو زدم. کوکوی تره درست کردم. ورزش کردم. قالب وبلاگم را کمی شادتر کردم و کلا دیشب و امروز را زندگی کردم. آن هم به معنای واقعی کلمه. البته یک وقتی فکر نکنید من از آن بچه تنبل ها هستم. تنبل هستم ولی نه در درس خواندن. تنبل هستم در امتحان دادن. من از آن دسته دانش آموزانی بودم که از درس و مدرسه و معلم و ناظم و مدیر، کنسل شدن امتحانش را در حد مرگ دوست داشت. آن قدر که حاضر بودم تا آخر عمر درس بخوانم ولی یک امتحان هم ندهم. از بچگی همین بودم، الان هم همین طور هستم. از امتحان بدم می آید. برای همین است امروز به معنای واقعی زندگی کردم. من بدون دغدغه ی امتحان زنده ترم :) .
ازگیل های زرد
از یک جایی به بعد جای خالی بعضی آدم ها خیلی حس می شود. کافی است در هزارتوی کارهای اداری گیر کنی. یا کوچه پس کوچه ها مثل دوقلوهای همسان شبیه هم باشند. آن وقت دلت می خواهد کسی کنارت باشد که همیشه کارهایت را انجام می داد و تو با خیال راحت پایت را می انداختی روی پایت و آبمیوه آناناسی که برایت خریده را هورت می کشیدی اما همیشه همه آدم ها را کنار خود نداریم. از یک جایی به بعد باید کفش فولادی به پا کنی و خودت کارهایت را انجام دهی. اولش سخت است. مدام با خود می گویی کاش آقای پدر بود. اگر بود تمام کارها را در سه سوت انجام می داد. اگر بود کوچه ها را گم نمی کردم. اگر بود از این همه بدو بدو و تعرق هم خبری نبود اما آقای پدر که نیست. برای یک کارآموزی ناقابل باید کل شهر را گز کنی تا یک امضا بگیری. تمام راه را برگردی تا یک امضا بگیری. دوباره تمام راه را گز کنی تا یک امضا بگیری و ... . خلاصه که باید از این سمت شهر تا آن سمت شهر را چهار پنج بار بروی و بیایی که چه؟! که می خواهی کار یاد بگیری. آن هم چه کاری! کارهای عقب مانده کارمندهای تنبل.
در ماورای همه روزهای بد، همیشه یک اتفاق کوچکی می افتد که می توانی با خودت بگویی دلیل این همه بدبیاری این بود. دیگر خوب می دانی اگر راه را گم کردی به خاطر پیرزنی بود که ازگیل هایش را توی کیسه های نایلونی دسته دار، دسته دسته کرده بود. از آن پیرزن هایی که دیدن شان دلت را می شکند. از آن پیرزن هایی که سختی زندگی شان از چروک های بی شمار صورت شان مشخص است. از آن پیرزن هایی که انگار بدترین فرزندان دنیا را دارند. که با این همه سال کنار خیابان دست فروشی می کنند. با خودت می گویی دلیل این همه گم شدن تجربه طعم استثنایی ازگیل های پیرزنی است که به تو لبخند می زند. آن وقت دیگر نبود آقای پدر عذابت نمی دهد. آن وقت تمام روز سختی که داشتی، شیرین می شود. حتی شیرین تر از ازگیل های پیرزن مهربان کنار خیابان.
ازگیل های زرد
از یک جایی به بعد جای خالی بعضی آدم ها خیلی حس می شود. کافی است در هزارتوی کارهای اداری گیر کنی. یا کوچه پس کوچه ها مثل دوقلوهای همسان شبیه هم باشند. آن وقت دلت می خواهد کسی کنارت باشد که همیشه کارهایت را انجام می داد و تو با خیال راحت پایت را می انداختی روی پایت و آبمیوه آناناسی که برایت خریده را هورت می کشیدی اما همیشه همه آدم ها را کنار خود نداریم. از یک جایی به بعد باید کفش فولادی به پا کنی و خودت کارهایت را انجام دهی. اولش سخت است. مدام با خود می گویی کاش آقای پدر بود. اگر بود تمام کارها را در سه سوت انجام می داد. اگر بود کوچه ها را گم نمی کردم. اگر بود از این همه بدو بدو و تعرق هم خبری نبود اما آقای پدر که نیست. برای یک کارآموزی ناقابل باید کل شهر را گز کنی تا یک امضا بگیری. تمام راه را برگردی تا یک امضا بگیری. دوباره تمام راه را گز کنی تا یک امضا بگیری و ... . خلاصه که باید از این سمت شهر تا آن سمت شهر را چهار پنج بار بروی و بیایی که چه؟! که می خواهی کار یاد بگیری. آن هم چه کاری! کارهای عقب مانده کارمندهای تنبل.
در ماورای همه روزهای بد، همیشه یک اتفاق کوچکی می افتد که می توانی با خودت بگویی دلیل این همه بدبیاری این بود. دیگر خوب می دانی اگر راه را گم کردی به خاطر پیرزنی بود که ازگیل هایش را توی کیسه های نایلونی دسته دار، دسته دسته کرده بود. از آن پیرزن هایی که دیدن شان دلت را می شکند. از آن پیرزن هایی که سختی زندگی شان از چروک های بی شمار صورت شان مشخص است. از آن پیرزن هایی که انگار بدترین فرزندان دنیا را دارند. که با این همه سال کنار خیابان دست فروشی می کنند. با خودت می گویی دلیل این همه گم شدن تجربه طعم استثنایی ازگیل های پیرزنی است که به تو لبخند می زند. آن وقت دیگر نبود آقای پدر عذابت نمی دهد. آن وقت تمام روز سختی که داشتی، شیرین می شود. حتی شیرین تر از ازگیل های پیرزن مهربان کنار خیابان.
پدرجد ..
گفت: "چقدر تنبلی تو" و من یاد پدربزرگِ پدربزرگ خدابیامرزش افتادم که هر چهارشنبه جلوی چشمانم رژه می رود. هر چه فکر می کنم کسی را در خاندان به خاطر نمی آورم که قدر من بی فکر باشد. بی خیالی بود. تنبلی بود اما این همه بی فکری نبود و چهارشنبه ها من می شوم یک مشت عضله دردناک که بین حجم عظیمی از چربی گیرافتاده و تاب این همه کشش را ندارد. هفته بعد و دو هفته بعد وقت امتحان پس دادن است. امتحانی که فکر کردن به آن هم نفسم را تنگ می کند!!
پدرجد ..
گفت: "چقدر تنبلی تو" و من یاد پدربزرگِ پدربزرگ خدابیامرزش افتادم که هر چهارشنبه جلوی چشمانم رژه می رود. هر چه فکر می کنم کسی را در خاندان به خاطر نمی آورم که قدر من بی فکر باشد. بی خیالی بود. تنبلی بود اما این همه بی فکری نبود و چهارشنبه ها من می شوم یک مشت عضله دردناک که بین حجم عظیمی از چربی گیرافتاده و تاب این همه کشش را ندارد. هفته بعد و دو هفته بعد وقت امتحان پس دادن است. امتحانی که فکر کردن به آن هم نفسم را تنگ می کند!!
در حسرت مانتو
اگر این اشک ها مقصری دارد باعث و بانی اش را نخواهم بخشید.
در حسرت مانتو
اگر این اشک ها مقصری دارد باعث و بانی اش را نخواهم بخشید.
آدرس وبلاگ جدیدم(تصمیم نهایی)
بیشتر که فکر کردم دیدم من آدم اعتماد کردن به بلاگفا نیستم! دلم نمی خواهد نوشته های بهتر از جانم باز هم به باد فنا رود. تصمیم گرفتم بیان بمانم. وبی که در بلاگفا ساختم را حذف کردم. وب جدید دیگری در بیان ساخته ام. اگر آدرس را می خواهید کامنت بگذارید.
در ضمن این وبلاگ تا زمانی که نوشته هایم را به وب جدیدم منتقل نکردم حذف نمی شود.
آدرس وبلاگ جدیدم(تصمیم نهایی)
بیشتر که فکر کردم دیدم من آدم اعتماد کردن به بلاگفا نیستم! دلم نمی خواهد نوشته های بهتر از جانم باز هم به باد فنا رود. تصمیم گرفتم بیان بمانم. وبی که در بلاگفا ساختم را حذف کردم. وب جدید دیگری در بیان ساخته ام. اگر آدرس را می خواهید کامنت بگذارید.
در ضمن این وبلاگ تا زمانی که نوشته هایم را به وب جدیدم منتقل نکردم حذف نمی شود.
بگذارید بوی تن تان حس شود.
بوی تن آدم ها همانند اثر انگشت و بافت عنبیه منحصر به فرد است. از بوی تن آدم ها می توان آن ها را شناخت. می توان آن ها را حس کرد. می توان وجودشان را باور کرد. بوی تن آدم ها از بین هم نمی رود. می شود کمد لباس های کسی که سال های زیادی می شود در بین ما نیست را باز کرد و سراغ بوی تنش را از لباس هایش گرفت. می شود غرق در عطر لباس های کهنه ای شد که خاطرات زیادی را به دوش می کشند. اشک و لبخندهایی که سال ها است از آن ها می گذرد.
آن وقت ما آدم ها چه می کنیم؟! با کلی اسپری و ادکلن و عطر و پیف پاف، خودمان را غرق می کنیم. بوی تن مان را از بین می بریم. فرصت ساختن خاطرات را از عزیزان مان می گیریم. به فکر سال های بعد از خودمان نیستیم. به فکر عزیزان مان نیستیم. به فکر اشک های سال های دور نیستیم. از خودمان دلخوشی نمی سازیم. از خودمان خاطره نمی زاییم.
بوی تن هر کسی قداست دارد. حرمت دارد. خواستنی است. بگذارید بوی تن تان حس شود.
بگذارید بوی تن تان حس شود.
بوی تن آدم ها همانند اثر انگشت و بافت عنبیه منحصر به فرد است. از بوی تن آدم ها می توان آن ها را شناخت. می توان آن ها را حس کرد. می توان وجودشان را باور کرد. بوی تن آدم ها از بین هم نمی رود. می شود کمد لباس های کسی که سال های زیادی می شود در بین ما نیست را باز کرد و سراغ بوی تنش را از لباس هایش گرفت. می شود غرق در عطر لباس های کهنه ای شد که خاطرات زیادی را به دوش می کشند. اشک و لبخندهایی که سال ها است از آن ها می گذرد.
آن وقت ما آدم ها چه می کنیم؟! با کلی اسپری و ادکلن و عطر و پیف پاف، خودمان را غرق می کنیم. بوی تن مان را از بین می بریم. فرصت ساختن خاطرات را از عزیزان مان می گیریم. به فکر سال های بعد از خودمان نیستیم. به فکر عزیزان مان نیستیم. به فکر اشک های سال های دور نیستیم. از خودمان دلخوشی نمی سازیم. از خودمان خاطره نمی زاییم.
بوی تن هر کسی قداست دارد. حرمت دارد. خواستنی است. بگذارید بوی تن تان حس شود.
دودلـــــــــــــــــــــم !!
نمیدانم باید چکار کنم. کلافه ام. خواستگار جدیدم خیلی دودلم کرده است. اصلا نمیتوانم نه بگویم. بله هم نمیتوانم بگویم. می دانید چیست؟ من هیچ کسی را پیدا نکرده ام که این ها را به او بگویم. چرا این همه تنها هستم؟!
خدا از همان اولش مدام در گوشم زمزمه کرد نه بگویی پشیمان می شوی و بعد هر بار که گفتم می خواهم نه بگویم گفت بگو. خب جای من بودید چه می کردید؟! کدام را قبول کنم؟! نه بگویم. نه نگویم. دل ببندم. دل نبندم. می دانید چیست؟ به مادرم گفتم فردا صبح نه را به خانواده اش بگوید. همین امشب زنگ زد تا نظرم را بداند. از همه پنهان کرده ام اما دلم می خواهد به شما بگویم، با صدایش دلم لرزید. وقتی دیدم خودش را به هر آب و آتشی می زند تا نه نگویم دلم لرزید. وقتی می بینم کسی که مرا تنها یک بار دید و این همه خاطرخواهم شده است اما خیلی ها هستند که اصلا به روی خودشان نمی آورند دوستم دارند دلم لرزید. شما بودید دل تان نمی لرزید؟! شما بودید قفسه سینه تان درد نمی گرفت؟! از طرف دیگر دلم با همه آن همکلاسی هایی است که خاطرم را بدجور می خواهند. زیرچشمی نگاهم می کنند. جان شان را برایم می دهند. وای چه کنم؟! وای چقدر کلافه هستم من. چقدر دودل شده ام. چه کنم؟! چه می توانم بکنم؟! می دانید چیست؟! روز خواستگاری اصلا نمی توانستم چشم هایش را نگاه کنم. چون قیافه اش را دوست ندارم. سیاه سوخته ام هست. وای چه کنم؟! شما بودید چه می کردید؟!+دیدم خیلی ها آدرس جدیدم را ندارید گفتم دغدغه این روزهایم را اینجا هم بنویسم.
دودلـــــــــــــــــــــم !!
نمیدانم باید چکار کنم. کلافه ام. خواستگار جدیدم خیلی دودلم کرده است. اصلا نمیتوانم نه بگویم. بله هم نمیتوانم بگویم. می دانید چیست؟ من هیچ کسی را پیدا نکرده ام که این ها را به او بگویم. چرا این همه تنها هستم؟!
خدا از همان اولش مدام در گوشم زمزمه کرد نه بگویی پشیمان می شوی و بعد هر بار که گفتم می خواهم نه بگویم گفت بگو. خب جای من بودید چه می کردید؟! کدام را قبول کنم؟! نه بگویم. نه نگویم. دل ببندم. دل نبندم. می دانید چیست؟ به مادرم گفتم فردا صبح نه را به خانواده اش بگوید. همین امشب زنگ زد تا نظرم را بداند. از همه پنهان کرده ام اما دلم می خواهد به شما بگویم، با صدایش دلم لرزید. وقتی دیدم خودش را به هر آب و آتشی می زند تا نه نگویم دلم لرزید. وقتی می بینم کسی که مرا تنها یک بار دید و این همه خاطرخواهم شده است اما خیلی ها هستند که اصلا به روی خودشان نمی آورند دوستم دارند دلم لرزید. شما بودید دل تان نمی لرزید؟! شما بودید قفسه سینه تان درد نمی گرفت؟! از طرف دیگر دلم با همه آن همکلاسی هایی است که خاطرم را بدجور می خواهند. زیرچشمی نگاهم می کنند. جان شان را برایم می دهند. وای چه کنم؟! وای چقدر کلافه هستم من. چقدر دودل شده ام. چه کنم؟! چه می توانم بکنم؟! می دانید چیست؟! روز خواستگاری اصلا نمی توانستم چشم هایش را نگاه کنم. چون قیافه اش را دوست ندارم. سیاه سوخته ام هست. وای چه کنم؟! شما بودید چه می کردید؟!+دیدم خیلی ها آدرس جدیدم را ندارید گفتم دغدغه این روزهایم را اینجا هم بنویسم.